تراوش های ذهن یک مشاور

«خواننده عزیز، کپی برداری از مطالب صرفا با ذکر منبع یا لینک مستقیم مجاز می باشد.»

تراوش های ذهن یک مشاور

«خواننده عزیز، کپی برداری از مطالب صرفا با ذکر منبع یا لینک مستقیم مجاز می باشد.»

خفاش ها روز را نمی بینند

اندک اندک خوی کن با نور روز

ور نه خفاشی بمانی بی فروز 

 

این جهان، پر زآفتاب و پر ز ماه

تو بهشته سر فرو برده به چاه! 

 

تو درون چاه رفتستی ز کاخ

چه گنه دارد جهان های فراخ! 

  

 

ما آدم ها باید خیلی مراقب باشیم که به دست خودمان دنیا را برای خود تنگ و تاریک نکنیم. وسعت دنیا و جلوه های زیبا و باشکوه آن خیلی خیلی فراتر از تصور ما و نگاه های محدود عادتی شده ماست، اما این ما هستیم که همیشه اسیر و دست بسته عادتیم و  جلوه های زیبای جهان پیرامون به سادگی برایمان عادی می شوند. این خصوصیت ما آدم هاست که چشمهایمان قادرند در عین باز بودن شگفتی های بی شمار طبیعت از آفتاب و ماه گرفته تا گیاه و حیوان و انسانش را نبینند؛ گوشهایمان قادرند در عین شنوایی صداهای لذت بخش طبیعت را نشنوند و سایر حواسمان هم به همین ترتیب... 

 

 

ما آدم ها باید خیلی مراقب باشیم که عادت ها از طرفی و چالش ها و دشواری های زندگی از طرف دیگر گیرنده های حسی ما را فلج نکنند. وگرنه به قول مولانا در این کاخ بزرگ و هزار گوشه زندگی که در جای جای آن نعمت و موهبتی برای متنعم شدن و لذت بردن وجود دارد، می گردیم و از بین اینهمه، چاهی را پیدا می کنیم و در عمق تاریکی آن اقامت می کنیم! چقدر عجیب... ما آدم ها به طرز فوق العاده ای این توانایی «ناتوان کننده» را داریم و از قدرت تخریب گرانه آن بیخبریم. 

 

 

هربار که از طلوع و غروب زیبای خورشید شگفت زده نمی شویم... هربار که آسمان شب را با لذت و شگفت زدگی تماشا نمی کنیم... هربار که خوراکی های خوشمزه را با اشتها می خوریم و توجهی به شگفت انگیزی این خوردنی ها و خوردن ها و سیر شدن ها نمی کنیم... هربار که بازی و جست و خیز شادمانه کودکی در مقابل چشم ما، دل ما را غرق شادی و سبکبالی نمی کند... هربار که نیازمند محبتی را در اطرافمان می بینیم و یادمان نمی افتد که تجربه شگرف نوازش یک روح و شادی ناب بعد از آن در یک قدمی ماست... هربار که چنان به نداشته ها می چسبیم که داشته هایمان با همه فراوانی و بی شماربودن از چشممان می افتند و بی ارزش می شوند... هربار که ساعت ها، روزها بلکه سال ها در جستجوی "پنیر گمشده ای" می گردیم و همه چیز دیگر را فدای آن می کنیم... هربار که از شدت غمگینی و حسرت یا ترس یا آرزومندی غرق در گذشته و آینده می شویم و «حال نورس» خود را غافلانه به پای آنها قربانی می کنیم... هربار که «تکرار می شویم» و تقصیر این تکرار شدن ها را با افتخار به گردن زمین و زمان می اندازیم... باید بدانیم تاریکی چاه را برای زندگی برگزیده ایم بدون آنکه درکی از این حقیقت تلخ داشته باشیم!                     

کار هرکس نیست...عشق ورزیدن!

شاید شما هم دیده باشید که چطور خیلی از مردم با شنیدن خبر به هم رسیدن دو جوان واکنش هایی از روی هیجان نشان می دهند و ممکن است در حالی که عده ای از این اتفاق با خوشحالی یاد می کنند عده دیگری اظهار تاسف کنند و هیچ کدام هم دلیل روشن و واقع بینانه ای برای ابراز احساسات خودشان ارائه نکنند. بدتر از همه اینکه گاه این رفتار هیجانی و ناآگاهانه از طرف کسانی صورت می گیرد که تاثیر مستقیمی بر روی این دو نفر و تصمیم گیری آنها دارند مثل پدر و مادر، خواهر، برادر، سایر خویشاوندان و دوستان

 

اما اگر دقیق و اصولی به این موضوع فکر کنید می بینید که پدیده برقرار شدن رابطه عاشقانه بین دو شخص و در نهایت ازدواج آنها همانطور که می تواند اتفاقی خوب و امیدبخش تلقی شود ممکن است حادثه ای نامیمون و نگران کننده باشد. ستودن یا ملامت کردن عشق و پیوندی که بر مبنای آن صورت گرفته است بدون در نظر گرفتن مؤلفه های تشکیل دهنده آن کاری بیهوده بلکه مضر و آسیب زا است. و اصلی ترین این مؤلفه ها خود مرد و زنی هستند که به یکدیگر علاقمند شده و به پشتوانه این دلبستگی زیر بار تعهد ازدواج رفته اند.

 

در این رابطه در مطلب قبلی مقدمه مهمی را مطرح کردم درباره دیدگاهی که عشق و ازدواج را راه حل مشکلات فردی می بیند و شخصی را که به دلایل مختلف زندگی آشفته و ناآرامی دارد به شوق متحول شدن و به اصطلاح سر و سامان گرفتن به ازدواج سوق می دهد. شاید خود شما هم دانسته یا ندانسته از پیروان این طرز فکر باشید. در این صورت امیدوار هستم این چند خطی که می خوانید برای خودتان یا نزدیکان و دوستانتان مفید باشد. به ویژه اگر برای آنها در جایگاه پدر و مادر یا دوست و مشاور هستید.

 

فرد در صورتی می تواند خواهان عشق ورزی و برقراری زندگی مشترک پایدار با همسر مورد علاقه اش باشدکه پیش از هرچیز در زندگی فردی و «رابطه با خود» در سطح قابل قبولی از بلوغ و سلامت روانی و شخصیتی باشد. اصولا زیر بنای یک رابطه انسانی دوسویه مطمئن و مستحکم آن هم از نوع پیوند زناشویی مستلزم آن است که هر یک از دو طرف رابطه پیش از آنکه متعهد ایجاد یک زندگی مشترک موفق با دیگری شود به خوبی از عهده تعهد زندگی شخصی خود برآمده باشد. اما متاسفانه وقتی پای عشق و ازدواج به میان می آید می بینیم که معمولا افراد به هر چیزی فکر می کنند غیر از بلوغ فردی و عاطفی دو جوان و صلاحیت های درونی و نه بیرونی و ظاهری آنها. فکر می کنم تجربه های فراوان گفتگو با همسران جوان (و البته گاهی غیر جوان) به عنوان گواه من برای این ادعا کافی باشد. اما مطمئن هستم پیدا کردن این نمونه ها برای شما هم کار چندان دشواری نیست به شرط اینکه با توجه بیشتری به اطرافتان نگاه کنید و راز عدم موفقیت کسانی که زندگی مشترک رضایت بخشی ندارند را عمیق تر بررسی کنید.

 

اگر بپذیریم که در بیشتر –اگر نگویم قریب به اتفاق- موارد وضعیت به هم ریخته و نابسامان انسان در زندگی روزمره بیش از هر چیز معلول آشفتگی های درونی اوست، به نظر شما چطور ممکن است با وارد شدن فردی با این ویژگی به زندگی مشترک مشکلات و شرایط بی ثبات او بهبود پیدا کند؟ چگونه رابطه با معشوق و همسر تازه و تکیه به دلبستگی و علاقه او به رفع مسائلی کمک می کند که حالا دیگر پایشان به زندگی جدید هم باز شده است؟ مگر چه قدرت ماورایی ای در همسری وجود دارد که خود او هم در انتظار تکیه کردن به قابلیت های همسرش به ازدواج با او درآمده است؟!!

 

در این زمینه واقعیت هایی در زندگی انسانی وجود دارند که اگر آنها را نادیده بگیریم جبران این کوتاهی بسیار دشوار خواهد بود. پس صمیمانه به شما دوست عزیزی که قرار است بعد از این در معرض چنین آزمونی قرار بگیرید -چه در جایگاه کسی که شریک زندگی اش را انتخاب می کند و چه به عنوان کسی که مورد انتخاب واقع می شود- توصیه می کنم حتما به این موضوع توجه کنید که: معمولا افرادی که وضعیت ناپایدار و آشفته ای دارند از خودپنداره خوبی برخوردار نیستند و خود را چندان دوست ندارند. و فردی که به هر دلیل خویشتن پذیری و خودپنداره ضعیفی دارد خواه ناخواه توان کافی برای پذیرش دیگری و عشق ورزی حقیقی را نخواهد داشت. لذا نمی توان از چنین فردی انتظار داشت که شریک زندگی اش را خالصانه و بی توقع دوست بدارد. یا از سر مهربانی خوبی های او را کوچک و بدی هایش را بزرگ نبیند. چرا که این مهارت را حتی درباره خودش کسب نکرده و در این کار ورزیده نشده است. انسان فقط قادر به بخشیدن چیزهایی است که دارد و نه چیزهایی که ندارد. البته دقت کنید که برای قضاوت کردن درباره خودپنداره خود یا طرف مقابل فریب رفتارهای نمایشی غلط انداز و غیرواقعی را هم نباید خورد. خودباوری و خویشتن پذیری واقعی همیشه توام با آرامش، شادی و طمأنینه است. در غیر این صورت فقط تظاهراتی موقتی و ناپایدار است.

 

می دانم که با این چند خط نتوانسته ام حق چنین مطلب مهمی را ادا کنم و حرف های زیادی در ذهنم داشتم که فعلا آنها را ناگفته رها کردم. با این وجود امیدوارم همین اشاره کوتاه به کار بیاید و حتی شده یک نفر از جمعیت کسانی که بنای زندگی مشترک خود را روی این بستر فکری سست و نامطمئن بنا می کنند، کم شود.

معجزه عشق!

قدیمی ها بیراه نگفته اند که «عشق معجزه می کند!»  افتادن در یک رابطه عاشقانه می تواند هر فردی را از واقعیت های تلخ و آزاردهنده زندگی اش دور و دنیا را به کام او شیرین کند،البته تا مدتی! حتی اگر این واقعیت های دردناک٬ درونی و مربوط به مسائل روانی و شخصیتی او باشند. مثلا آدم افسرده ای را می بینیم که بعد از عاشق شدن شبیه یک فرد سالم، باانگیزه و پویا رفتار می کند. اگر بپرسید مدت این دوره چقدر است باید گفت پاسخ این سوال بسته به عوامل گوناگون و در افراد مختلف، کاملا متفاوت است و در بیشترین حدش به یک تا دو سال هم می رسد (بنا به تجربه). 

 

فرآیندشناسی این اتفاق جالب و شگفت انگیز و اینکه چطور احساس عشق منجر به این نتیجه می شود بحث های فیزیولوژیک و نورولوژیک مفصلی دارد که قصدم پرداختن به آنها نیست و اگر علاقمند هستید می توانید در منابع مربوطه آن را جستجو کنید. اما این طور که پیداست و داستان های مکتوب و غیر مکتوب جهان نشان می دهند بشر از قدیم الایام مجذوب و شیفته این قطعه از داستان عشق بوده است؛ شادکامی و سرمستی فراوان انسان عاشق

 

در اینجا بنا ندارم کاری به کار این واقعیت لذت بخش و رومانتیک داشته باشم و دست به نقد آن بزنم(عاشق پیشه ها اصلا نگران نشوند) بهانه این نوشته من دیدگاه نادرستی است که هم در گذشته و هم در زمان ما رایج بوده و هست و سبب شده این سرمایه نهفته در عشق به وسیله ما آدم های عجول و راحت طلب به بدترین شکل به کار گرفته شود و زندگی های زیادی را تباه کند. منظور من دیدگاهی است که راه حل مشکلات انسان را در عاشق شدن و ازدواج با معشوق می بیند. 

 

طبق این دیدگاه کسی که زندگی و شخصیت آشفته و نابسامانی دارد می بایست برای بهبود اوضاع خودش از این خاصیت عشق و رابطه عاشقانه حداکثر استفاده را بکند. لذا چنین شخصی با این تصور که برای سر و سامان دادن به خود فقط جای یک معشوق در زندگی اش خالی است با ذوق و شوق فراوان به دنبال این گمشده (یا فرشته نجات خود) می گردد تا در نهایت با او ازدواج کند و در نتیجه خود به خود ورق زندگی برگردد و برای همیشه روی خوشش را به او نشان دهد. 

  

حتما شما هم مثل من دیده یا شنیده اید شخصی که حال و روز پریشانش هم خود و هم اطرافیانش را کلافه کرده و به ستوه آورده مورد نصیحت مشفقانه بزرگتری قرار گرفته است که: "با کسی که دوستش داری ازدواج کن آن وقت می بینی که چطور همه چیز درست می شود!" ممکن است این شخص ناصح کاملا عادتی و عوامانه این حرف را بزند اما بدون شک این فکر پیشینه و مبنایی دارد که همان خاصیت افسانه ای عشق است.  

 

کافی است کمی دقت کنید تا متوجه شوید از اول تا آخر چنین داستانی براساس یک پیرنگ آشنا و قدیمی شکل می گیرد: «جوانی برای نجات از سرگشتگی و بی سروسامانی اش عاشق کسی می شود و مدتی را در آرزوی وصل او سپری می کند و در آخر هم به وصل او نایل شده و به عقد ازدواج او درمی آید...» شاید اگر آخر قصه را به دست پرنده خیالمان بسپاریم دوست داشته باشد قصه را جوری تمام کند که لذت بخش تر،شادتر و رؤیایی تر است. اما ذهن واقع گرا  جور دیگری می بیند و پایان غم انگیزی را برای چنین داستانی تصور می کند. 

 

 

نقطه پایان این داستان همان نقطه آغاز حرف نگارنده است. پس به قول مجری های تلویزیون با ما باشید...   

کنترل گری

آدمیزاد می تواند دچار یک خلق و خوی منفی و آزاردهنده باشد اما خودش از آن آگاه نباشد. بدتر اینکه حتی، نسبت به آن ویژگی اخلاقی ناپسند احساس خوبی داشته باشد!  

 

به گواه تجربه هایی که در جلسات مشاوره داشته ام یکی از این خصوصیات اختلالی که اغلب خود فرد از آن بی خبر است در حالی که به خاطر بدرفتاری های او اطرافیانش به ستوه آمده اند، «کنترل گری» است. 

 

فرد کنترل گر شدیدا عادت به کنترل رفتار دیگران دارد و اگر از عهده اش بربیاید از کنترل افکار و عقاید همینطور عواطف و احساسات مردم هم فروگذار نمی کند. به ظاهر این طور به نظر می آید که او خودخواهانه به دنبال تحمیل روش زندگی مورد نظر خود به دیگران است اما متاسفانه خیلی از اوقات واقعیت از این هم عجیب تر و البته تلخ تر است. وقتی این آدم به فردی «معتاد به کنترل دیگران» تبدیل بشود، او را چیزی جز اعمال کنترل و واداشتن سایرین به اطاعت راضی نمی کند. یعنی اگر فرد مقابل تصادفا یا حتی با میل و رغبت خود کاری را انجام بدهد یا حرفی بزند که مطابق دیدگاه اوست باز هم باید منتظر باشد که به بهانه ای صحت حرف یا عمل او از طرف این شخص کنترل گر زیر سوال برود و هرچند غیر منطقی و ابلهانه به او خرده ای بگیرد. چرا که از نظر او مهم این است که تسلط و قدرت او نسبت به محیط اطرافش دیده شود. بنابراین درست و غلط بودن رفتار دیگران بر این مبنا سنجیده می شود و نه چیز دیگری! 

  

 

شیوع این اختلال شخصیتی در جامعه به حدی زیاد است که اگر بگویید که خود شما یا حداقل یکی از نزدیکانتان در این گروه نیستید بی اغراق می گویم:خوش به سعادتتان... قدر این نعمت بزرگ که خیلی از مردم از آن محروم هستند را بدانید! اما اگر کسی از اطرافیانتان را دچار چنین خصوصیتی می بینید باید با کمال تاسف بگویم تجربه نشان داده است که برای اصلاح این آدم کار چندانی از شما ساخته نیست و وظیفه اصلی شما این است که روش خود را به تناسب این مانع پیش رو تغییر دهید. به تدریج با درایت و خلاقیت راه های حمایت و مراقبت از خودتان را در مقابل رفتارهای کنترل گرانه او بیاموزید و تا حد امکان سعی کنید کارتان را به روش بهتر و معقول از هر جهت، پیش ببرید. این اصل مهم را باور کنید که توانایی شما در تغییر دادن خودتان به اندازه ناتوانی شما در تغییر دادن دیگران است. 

 

 

و اما موضوع مهم تر... آیا خود شما فرد کنترل گری هستید؟ آیا از واکنش منفی نشان دادن به رفتار دیگران و تغییر دادن آنها لذت می برید؟ لازم نیست این ضعف اخلاقی در شخصیت اجتماعی شما به مرحله حادی برسد تا در آن صورت نسبت به وضعیت خود نگران شوید. همین که دیگرانی در خانواده یا جامعه از این خصوصیت شما در رنج باشند و در کنار شما احساس امنیت نکنند و تمایل نداشته باشند یا بترسند از اینکه درباره خودشان با شما حرف بزنند، برای اینکه به فکر چاره اندیشی بیفتید کافی است. بیشتر افراد کنترل کننده «به طور نسبی» مبتلا به این مشکل اخلاقی هستند. یعنی ممکن است صفت کنترل گری خود را نسبت به فرد یا افراد خاصی (معمولا نزدیکان درجه یک) یا در موضوعات خاصی بروز دهند. مثلا کنترل همسر در امور داخل خانه یا کنترل همکار در حیطه مسائل کاری. بنابراین اگر برای شما اهمیت دارد که در زمره آدم های کنترل گر نباشید تا مردم از «دست و زبان شما در امان باشند» صمیمانه توصیه می کنم قبل از هرچیز خودکاوی کنید. ببینید چقدر زمینه های روانی و رفتاری این صفت را در خودتان پیدا می کنید؟ به ویژه اگر تحت تربیت والد(یا والدین) کنترل گر بوده اید. و در گام بعدی به طور جدی جلوی ریشه دارتر شدن این عادت را بگیرید. 

   

 

راستی یادمان باشد؛ در تمام لحظه های عمر خود که مشغول کنترل دیگران بوده ایم، زندگی نکرده ایم.