تراوش های ذهن یک مشاور

«خواننده عزیز، کپی برداری از مطالب صرفا با ذکر منبع یا لینک مستقیم مجاز می باشد.»

تراوش های ذهن یک مشاور

«خواننده عزیز، کپی برداری از مطالب صرفا با ذکر منبع یا لینک مستقیم مجاز می باشد.»

یک سوال مهم!

 

قبل از هر حرفی از لطف همه دوستانی که در این چند روز به وبلاگم سر زدند و درباره مطالب اظهار نظر کردند یا این وبلاگ را معرفی کردند بسیار سپاسگزارم. 

 

در یادداشت امروزم دوست دارم سوال خیلی مهمی را با شما به اشتراک بگذارم. چه لطف کنید و پاسختان را ارائه بدهید چه اینکه در خلوت ذهن خودتان به کنکاش بپردازید از شما متشکرم.  

اخیرا در فاصله حدود 2 ماه مشاوره با دو زوجی داشتم که در دوره عقدشان – که فقط چند ماه از عمر آن می گذشت - به سر می بردند. با اینکه آنها از لحاظ مسائلشان با هم متفاوت بودند اما نتیجه کار ما در جلسه آخر مشابه بود. تصمیم به جدایی! چیزی که حتی برای من - که ظاهرا به خاطر تجارب حرفه ایم نباید چندان تحت تاثیر قرار بگیرم – خیلی متاثر کننده و تاسف آور بود، به طوری که لحظه ای از ذهنم گذشت که اگر زمان به عقب برگردد از پذیرفتن آنها امتناع می کنم و به همکار دیگری ارجاعشان می دهم تا چنین لحظاتی را تجربه نکنم.صحنه های تلخی از جلسات آخر در ذهنم باقی مانده که گهگاه برایم یادآوری می شود. حرف های پراحساسی که از سر آگاهی و تجربه ای می زدند که ای کاش قبل از تن دادن به چنین تعهدی به آن رسیده بودند... اشک های پر از حسرتی که بی اختیار از چشمهای آنها جاری بود... احساس گنگ ناباوری که در چهره های هر دوشان دیده می شد... غم سنگینی که ترجیح می دادند در حضور همدیگر پنهانش کنند اما برای من کاملا آشکار بود... و تصاویر دیگری از این دست که متاسفانه همه واقعی و غیر خیالی هستند.   

جدا شدن بعد از فقط چند ماه زندگی مشترک یعنی یکباره سوت پایان به صدا درآمدن در زمانی که هنوز این دختر و پسر آرزومند با خاطره های خوب و رومانتیک روزهای اول فاصله چندانی نگرفته اند و هنوز دارند به همدیگر و آینده قشنگی که در ذهنشان ترسیم کرده اند، فکر می کنند. به همین دلیل هم در چنین مواردی شدت ناباوری، زیاد و تحمل ناکامی خیلی سخت است. اما بعد از همه این حرف ها می خواهم روی دیگر این سکه را ببینیم. به نظر شما اگر خانه ای از پایبست ویران است بهتر نیست که هرچه زودتر - و نه بعد از سال ها رنج کشیدن و آسیب دیدن - خراب شود؟! 

این بچه ها اگرچه با سختی و ناباوری زیاد اما سعی کردند تصمیم درست را برای زندگیشان بگیرند و تصمیم نادرست چند ماه پیششان را جبران کنند یا بهتر است بگویم؛ این دیوار کج را بالاتر نبرند

 

 

به نظرم اینکه ما آدم ها در زندگی تصمیم های غلطی می گیریم که بعضی وقت ها هزینه های سنگینی را به ما تحمیل می کند چیز خیلی عجیب و غریبی نیست. آخر، از آدمیزاد اشتباه سر می زند.آنچه که خیلی عجیب و ملامت کردنی است پافشاری و سماجت غیرمنطقی برای ادامه دادن مسیر اشتباه است، یا به شکل دیگری از یک سوراخ دو بار و چند بار گزیده شدن است.  

تا حالا به این سوال فکر کرده اید که: چرا گاهی آدم با وجود اینکه شواهد زیادی دال بر این وجود دارد که راه را تا اینجا اشتباه آمده است، حاضر به تغییر و اصلاح نیست؟ چرا حتی ممکن است این شواهد را هم نادیده بگیرد؟ 

هیاهوی درونت را می شنوی؟

اگر می خواهید از حال خودتان بی خبر نمانید، اگر می خواهید به سطحی از خودآگاهی برسید که ارتباط با دنیای بیرون نه تنها شما را گیج و سردرگم نکند بلکه نسبت به ارتباط و تعاملات دائمی درون و بیرون خود آگاه باشید و بتوانید آنچه را که جریان دارد مشاهده کنید باید از عهده یک کار به خوبی برآیید و آن «گوش دادن به صدای درون» است.

از لحظه ای که از خواب بیدار می شوید تا لحظه ای که دوباره به خواب بروید ذهن شما پیوسته مشغول فعالیت و کشمکش است و بخش های مختلف درون شما با همدیگر در حال گفتگو و بحث و جدل هستند. محتوای این گفتگوها پر از پیام هایی است که می تواند شما را از حال خودتان و مشکلات و کشمکش هایی که با خود دارید آگاه کند و سرنخ های ارزشمندی را برای به صلح رسیدن بیشتر با خود و زندگی به دست شما بدهد. مسلما هیچکس از اینکه به قرار و آرامش بیشتری برسد بدش نمی آید اما از آنجا که افراد معمولا راه رسیدن به آن را نمی دانند و رابطه بین این "خودگویی های درون" و احساس آرامش را کشف نکرده اند، سعی چندانی هم برای شنیدن این صداهای نزدیک اما ناآشنا نمی کنند.

اگر می خواهید مثل اکثر آدم ها از خودتان و دنیای پرهیاهوی درونتان بی خبر نمانید، این توصیه ها را تا جایی که می توانید به کار ببندید: 

 

-سعی کنید به احساسی که در لحظه دارید توجه کنید و تغییر احساستان را رصد کنید

-بعد از اینکه متوجه احساس خاصی شدید آن را نامگذاری کنید. کلمات از مهمترین ابزارهای شما برای خودشناسی هستند

 

-اگر آنقدر آرام نیستید که از عهده توصیه های قبل برآیید، باید قبل از هر چیز با توجه به شرایطی که در آن قرار دارید و روش هایی که می شناسید خود را به حدی از آرامش برسانید. 

-اگر در درون خود مشغول گفتگو هستید به صدا و محتوای آن خوب توجه کنید. کلمات و جملاتی که رد و بدل می شود را بشنوید

-معمولا رد پای ناخودآگاه در صداهایی است که از کنارشان بی تفاوت رد می شویم. سعی کنید هیچ صدایی را نشنیده نگیرید

-اگر سرعت خودگویی ها به حدی است که از تعقیب کردن آنها جا می مانید از قلم و کاغذ کمک بگیرید و لااقل کمی از آنها یا کلید واژه ها را بنویسید. 

-حتی در شلوغ ترین اوقاتتان هم از مشاهده خود و گوش دادن به خود غافل نشوید، حتی شده به اندازه چند دقیقه. اتفاقا در چنین مواقعی بیشترین پیام ها دستگیرتان می شود

-تاکید می کنم همه صداهایی که می شنوید مهم هستند. پس به هیچ وجه آنها را –در واقع، خودتان را- سانسور نکنید

 

-حرف ها و پیام های تکراری را جدی بگیرید چون به احتمال زیاد گزاره ها و الگوهای ثابت ذهنی شما هستند که دائما خواسته یا ناخواسته زندگی شما را شکل می دهند. به عبارتی همین ها ذرات تشکیل دهنده زندگیتان هستند! 

-سعی کنید به طور همزمان هم کلمات را بشنوید هم احساسات همراه با آنها را. درون شما معجونی از هر دو اینهاست و افکار شما (که خود را در قالب گفتارهای درونی نشان می دهند) و عواطف و احساساتان یک رابطه دائمی دوطرفه با همدیگر دارند.  

امیدوارم هر روز بیشتر از دیروز از حال خودتان باخبر باشید 

چه خبر؟ از عقلانیت چه خبر؟

چقدر خوب است که در زندگی همه چیز تحت کنترل ما آدمها نیست و کارها همیشه آن جوری که ما دلمان می خواهد پیش نمی رود. چقدر باید سپاسگذار باشیم که خیلی از نیت های ما در دنیای بیرون محقق نمی شود و به همه خواسته ها و آرزوهایمان دست پیدا نمی کنیم. خلاصه که  مایه خوشبختی است که اداره کائنات به ما سپرده نشده! اگر بپرسید چرا، می گویم، به هزار و یک دلیل روشن که فعلا برای اثبات حرفم یکی از آنها کافی است.

اکثر ما آدم ها خیلی بیشتر از آن چیزی که خودمان تصورش را داریم براساس هیجانات و احساساتی زندگی می کنیم که پشتوانه عقلانی و منطقی ندارند. باوجود اینکه کسی را نمی توان پیدا کرد که در مورد رفتارهایش ادعای عقلانیت نکند اما معمولا انواع و اقسام هیجانات سطحی یا عمیق درونی مان هستند که- اغلب ناآگاهانه - در طول شبانه روز کنش ها و واکنش های ما را شکل می دهند. فقط محض نمونه به این مثال ها توجه کنید.

چیزی را دست کسی می بینیم و دلمان می خواهدش؛ کسی درباره چیزی که خودمان داریم حرف ناجوری می زند و متوجه می شویم که آن را دیگر مثل قبل نمی خواهیمش؛ بعد از کلی بررسی تصمیم به انجام کاری می گیریم اما یکباره یک ترس نامعلوم به سراغمان می آید و از انجامش منصرف می شویم؛ مسیری را که قبلا رفته ایم و سر از مقصدی درنیاورده ایم ادامه می دهیم فقط به این دلیل که آشناست و احساس امنیت می دهد و راه تازه ای را امتحان نمی کنیم چون ناآشنا و ترسناک است؛ اشتباهی را که قبلا مرتکب شدیم و ضررش را دیدیم به دلیل اینکه دل کسی را به دست بیاوریم به سادگی دوباره تکرار می کنیم؛ آدم های دور و برمان را یکی یکی از خودمان دور می کنیم چون محبتی که انتظارش را داریم از آنها دریافت نمی کنیم؛ چشممان را بر روی خیلی از خوبی ها و نعمت ها می بندیم چون ما را آنطور که باید هیجان زده نمی کنند؛ بعضی وقت ها به خاطر شانسی که غیرمنتظره به سراغمان آمده مضطرب می شویم چون اصلا از غافلگیر شدن خوشمان نمی آید؛ گاهی در عرض یک چشم به هم زدن حال خوبمان به احساس ناامیدی و افسردگی تبدیل می شود چون قبلش یاد آرزویی افتاده ایم که محقق نشده یا دعایی که هنوز برآورده نشده؛ یکباره محبتی را از عزیزترین کسمان دریغ می کنیم چون یادمان میافتد چند وقت پیش رفتاری کرد که باعث رنجشمان شد؛ بعضی وقت ها حاضر می شویم به سادگی قید اخلاق و ادب را بزنیم چون مزاحم لذتی شده اند که دوست نداریم از دستش بدهیم...

شکی در این نیست که آدمیزاد به احساس و عواطفش زنده است و  همیشه رد یک احساس را پشت هر حرکت او می توان دید. اما نکته اینجاست که باید ببینیم آن احساس، برآمده از چه فکر و منطقی است؟ آیا نگرشی که موجب این هیجان شده یا آن را تقویت کرده است، نگرشی عقلانی و قابل دفاع است؟ آیا در لحظه ای که دچار احساس خاصی می شویم از آنچه به طور درونی در حال وقوع است واقعا آگاه هستیم؟ آیا الگوهای هیجانی تکراری و ثابت خود را که غالبا منشأ رفتارهایمان می شود، می شناسیم؟

واقعیت این است که باید خواستن ها و نخواستن ها، دلم می خواهد ها و دلم نمی خواهد ها و همه فعل و انفعالات هیجانی خود را تا حد امکان در سطح آگاهی و هوشیاری نگه داریم تا دنیایی که برای خود می سازیم یا آرزوی ساختنش را داریم چیزی نشود که روز دیگری بخواهیم از آن فرار کنیم یا آه حسرت بکشیم که ای کاش خدا هرگز اختیار انتخاب کردن به من نمی داد!!            

دوست داشتن، عین زندگی کردن است

این یادداشت را با الهام از بخشی از کتاب "رویابین در نبرد با ترس" از نویسنده محبوبم دکتر باربارا د آنجلس می نویسم و می دانم در چند سطر به هیچ وجه نمی توان حق این مطلب را ادا کرد اما به نظرم به زیبایی اش میارزد که اگر شده قدر نیم نگاهی به آن بپردازیم.

به نظر شما چرا معمولا از دوست داشتن و عشق ورزیدن تصوراتی شاعرانه و افسانه ای داریم نه ملموس و واقعی؟ چرا وقتی صحبت از عشق می شود باید به خودمان فشار بیاوریم تا شاید تصویری در ذهنمان ایجاد شود که به فهمیدن مطلب کمک کند؟ چرا از شنیدن چنین واژه هایی بی مقدمه دچار هیجان مثبت نمی شویم و گرمای نهفته در آنها را احساس نمی کنیم؟

به نظرم یکی از دلایل مهم آن جایگاه دوست داشتن و عشق ورزیدن در زندگی ماست.  

گاهی دوست داشتن را معادل تکبر و خودپسندی می گیریم و از آن دوری می کنیم.

گاهی آن را معادل حمایت کردن از دیگران و برآوردن نیازهایشان می بینیم.

گاهی به آن به عنوان یک ابزار موقتی برای پیش رفتن مناسبات اجتماعی خود نگاه می کنیم و ادعایش را می کنیم.

گاهی در کمال حیرت آن را "دچارشدنی" می یابیم و تا مدتی که دچارش هستیم از داشتنش لذت می بریم تا وقتی که این مدت سر آید.

گاهی تصمیم می گیریم که هروقت سرمان خلوت تر شد و امکاناتمان بیشتر، جایی هم برای عشق و دوست داشتن باز کنیم.

گاهی هم البته از شنیدن اینطور حرف های رمانتیک حالمان بد می شود و تصمیم می گیریم دچار اینطور افکار زائد و مزخرف نشویم!

اما تجربه دوست داشتن اگر از درونی پاک و وارسته از انواع آلودگی های نفسانی نشات بگیرد پدیده ای است که جایگاهی والاتر از همه اینها دارد و حضورش در زندگی، عین زندگی است.  

عشق چیزی نیست که از کسی بگیریم یا به کسی بدهیم، مقامی است که یا در آن قرار داریم یا نداریم. 

اکثر ما معتقدیم که قبل از عاشق بودن نیاز به داشتن رابطه ای صمیمانه داریم. فکر می کنیم وجود شخصی دیگر ضروری است! در حالی که قبل از هر رابطه اثرگذاری لازم است در مقام عشق باشیم.  

   

باربارا می گوید:

گاهی از دوست داشتن خود خودداری می کنیم، چون بیم آن داریم که از خود راضی شده یا قادر به دوست داشتن دیگران نباشیم. در حالی که عکس این ماجرا مصداق دارد. وقتی خود را دوست دارید، به دیگران اجازه می دهید تا آنان نیز خود را دوست بدارند. 

فردی درباره معلم معنوی من نوشته بود: "او آنقدر خود را دوست دارد که در حضور او دوست نداشتن خود دشوار است."  

این نکته ای است که درباره همه انسان های بزرگ مصداق دارد. آن چنان عشقی از وجودشان طنین انداز است که ما نیز در حضورشان احساس خوبی نسبت به خود پیدا می کنیم. تصمیم می گیریم تا نسبت به خود احترام بیشتری قائل باشیم. تماس یافتن با عشق خود را آغاز می کنیم...

هوا بوی ناامنی می دهد

تا بحال به تفاوت احساس خودتان قبل و بعد از شروع کردن یک ارتباط ساده با شخص دیگری توجه کرده اید؟ تا بحال به این موضوع فکر کرده اید که ما آدم ها چقدر کنار همدیگر احساس امنیت می کنیم یا برعکس چقدر از همدیگر می ترسیم و از کنار هم قرار گرفتن احساس ناامنی می کنیم؟ معمولا جواب این سوال نسبی است و خواهیم گفت: بستگی دارد این شخص چه کسی باشد. حالا یک گام جلوتر برویم.

فکر می کنید شما به عنوان طرف رابطه چطور آدمی هستید؟ آیا اطرافیان شما از بودن با شما احساس راحتی می کنند یا در تمام مدت مراقب هستند که مبادا با حرفی یا رفتاری بهانه ای به دست شما بدهند و ناراحتی و کدورت تازه ای ایجاد شود؟ متاسفانه خیلی از ما به آزردن همدیگر عادت کرده ایم و این عادت آنقدر شدید شده و در شخصیتمان رسوخ کرده است که اصلا متوجه بودنش نیستیم. عجیب تر اینکه طرف مقابلمان هم شاید دیگر متوجه آزردگی اش نمی شود. آخر او هم به رنجیدن و ناراحت شدن عادت کرده است. واقعیت تلخ و تکان دهنده ای است! شاید از خودتان بپرسید: چطور ممکن است کسی به آزرده شدن عادت کند و احساس درد نکند؟! نکته اینجاست که ما آدم ها مهارت زیادی برای تطبیق کردن با محیطمان داریم و اگر روش صحیح سازگاری را نشناسیم خود به خود به سراغ روش های نادرست می رویم. یکی از این تکنیک های محافظت کننده پیچیده این است که برای پیشگیری از رنجش احتمالی، از لحظه ای که ارتباطی را آغاز می کنیم- شاید حتی یک مکالمه ساده - و پیش از فکر کردن به هر چیزی که در این ارتباط به دنبالش هستیم ناخودآگاه همه سیستم عصبی ما شروع می کند به ترسیدن و گارد گرفتن و مراقب بودن تا جایی که بین ما دو نفر آنقدر فاصله روانی ایجاد شود که به احساس امنیت برسیم! غافل از اینکه این واکنش نامحسوس ترس آلود و اضطراب زا بدون آنکه نشانه آشکاری بروز دهد چنان لطمه ای به آرامش ما می زند که در وضعیتی بدتر از قبل قرار می گیریم. به عبارت ساده تر برای داشتن یک تماس و ارتباط چند دقیقه ای، به اجبار سهمی از احساس امنیت و آرامش درونی خود را از دست می دهیم. معامله ای زیان بار برای هر دو طرف. چرا که احساس آرامش حکم پول را ندارد که مبادله آن پرداخت کننده را ندار و دریافت کننده اش را دارا کند بلکه در حکم هوای پاکست که هیچ فرقی نمی کند چه کسی آن را آلوده می کند آنچه قطعا اتفاق می افتد تنگ شدن تدریجی نفس های ماست که چاره ای نداریم جز استشمام اینهمه آلودگی.           

گوش هایمان از رگبار صدا کر شده است

یک جمع چهار، پنج نفره را تصور کنید که دور هم نشسته اند در حالی که همه آنها در آن واحد دارند با صدای بلند حرف می زنند. سر و صدا و بلبشویی که ایجاد شده و گاهی به فریاد زدن شبیه می شود، صورت هایی که به امید پیدا کردن شنونده ای در هر لحظه به سمتی می گردند در حالی که نمی توانند در هیچ وضعیتی ثابت بمانند و آرام بگیرند، چهره هایی که هر لحظه نشانه بی تابی و کلافگی بیشتر و بیشتر بر آنها نمایان می شود و تصور کنید همچنان این افراد مشغول حرف زدن هستند...

حکایت دنیای امروز ما حکایت این چند نفر است. دنیای ما پر از صداست هر صدایی که فکرش را بکنیم. دنیای ما پر از حرف و حدیث است از هر نوعی که تصورش را بکنیم. دنیای ما لب به لب شده از پیام  ها و پیامک ها و فرستنده های پیشرفته ای که کمک می کنند حتی یک پیام هم از دست کسی نرود. دنیای ما اما خالی شده از ارتباط. دنیا انگار هرچه از صداهای جور واجور پرتر می شود از ارتباط خالی و خالی تر می شود. چرا که، ارتباط دست آورد سکوت و توجه و تمرکز است و سروصدا مجالی برای سکوت و توجه باقی نمی گذارد. در این دنیای پر از همهمه ما آدم ها روز به روز بیشتر از قبل با معنای ارتباط بیگانه می شویم و چون بی ارتباط شدن همان تنها شدن است و همه از تنهایی گریزانیم پس در عوض یا صدایمان را بلندتر می کنیم یا پیامهایمان را تکرار می کنیم تا بلکه این بار شنیده شویم. پیام ها نیاز به شنیده شدن دارند نه فریاد شدن و نه تکرار شدن. در گذشته ای نه چندان دور خانه هایمان از غوغای بیرون دورتر بودند اما حالا رسانه ها به خوبی از عهده یکسان سازی محیط زندگی مان برآمده اند. خانه هم دیگر پر از صداست. به صداها عادت کرده ایم. مزاحمتشان را دیگر احساس نمی کنیم. نمی توانیم تصور کنیم سکوت چه طعمی دارد و اگر باشد بین ما آدمها ارتباط ایجاد خواهد شد. و اگر ارتباط ایجاد شود هر پیامی که فرستاده می شود به گیرنده مشخصی می رسد. کسی که با رغبت و توجه به آنچه گفته می شود گوش می دهد و محصول شنیدنش را به گوینده ای که حالا دیگر برای شنیدن سکوت کرده است، بازخورد می دهد. این یک چرخه ارتباطی سالم و انسانی است، ارتباطی کاملا دوجانبه که فقط و فقط از ما آدمها برمی آید و از هیچ رسانه ای ساخته نیست. نیروی خارق العاده ای در درون ما انسانها ذخیره شده است که تا زمانی که خلوت و سکوتی فراهم نکنیم و به لطف آن گوش هایمان به خوب شنیدن و ذهنمان به درک کردن شنیده ها توانا نشود این نیرو  همچنان غیرفعال خواهد ماند و ما همچنان برای تنها بودن و تنها ماندنمان سوگواری خواهیم کرد.    

الهی به امید تو...

از اولین باری که یکی از دانش آموزانم از من آدرس وبلاگ نداشته ام را پرسید سالها می گذرد و من در این مدت با وجود اینکه واقعا دوست داشتم به خواست همه کسانی که  از من خواسته اند یادداشت بنویسم احترام بگذارم و دست به کار شوم اما به دلایل مختلف نمی شد که نمی شد تا اینکه چند روز پیش این طلسم شکست و من بالاخره متقاعد شدم که باید چنین وبلاگی راه بیفتد. 

حالا که دارم اولین یادداشتم را می نویسم با خوشحالی اول از خدا تشکر می کنم و بعد از همه بچه ها و دوستانی که مشوقم بودند. 

آرزو می کنم تراوش های ذهن من به ذهن و دل خواننده هایم بنشیند و کسی از خواندنشان پشیمان نشود. اما اگر ناخواسته چنین شد عذرم را بپذیرید و مطمئن باشید به امید سودمند بودن نوشتمشان و نه هیچ انگیزه دیگری. هرچه باشد معتقدم نوشته ای که قرار است در معرض چشم دیگران به نمایش درآید باید خواندنی باشد وگرنه در این دنیایی که از حجم ارتباط های رسانه ای به جنون رسیده است چیزی نیست جز بار تازه ای که بر  دوش ذهن های خسته آدمها سنگینی خواهد کرد. انتظار من از خودم این است که از قماش آن خیاطی نباشم که بدون توجه به نیاز مشتری برای خودش می برد و می دوزد و به کارش دل خوش می کند. هیچ وقت سخنران شدن را دوست نداشته ام چون معمولا در سخنرانی ها یک نفر فقط می گوید و نفر دیگری فقط می شنود اما مشاوره را از آن جهت که حرف های مراجع به همان اندازه مهم و شنیدنی است که حرف های مشاور، همیشه دوست داشته ام. درست است که صفحه وبلاگ جلسه مشاوره نیست و محدودیت هایش هم فراوان است اما انتظارم از شما که حرف هایم را می خوانید این است که من را از نظرات و واکنش هایتان بی خبر نگذارید تا در حد امکان لذت یک ارتباط  دو سویه را بچشیم.