تراوش های ذهن یک مشاور

«خواننده عزیز، کپی برداری از مطالب صرفا با ذکر منبع یا لینک مستقیم مجاز می باشد.»

تراوش های ذهن یک مشاور

«خواننده عزیز، کپی برداری از مطالب صرفا با ذکر منبع یا لینک مستقیم مجاز می باشد.»

داستان غرور (1)

به نظرم خیلی از واژه های رایج بین ما آدم ها واژه های غریبی هستند؛ ظاهر کاملا آشنایی دارند اما در واقع ناشناخته و ابهام آمیزند. با وجود اینکه در زبان و کلام ما کاربردشان زیاد است اما انگار در آگاهی ما جای دقیق و مشخصی ندارند و هرکس برداشتی منحصر به خودش از آنها دارد. "غرور" یکی از همین واژه ها است.

 

کوچک که بودم فکر می کردم این کلمه را می شناسم اما هرچه بزرگتر شدم از گوناگونی کاربرد آن در کلام مردم کم کم به این نتیجه رسیدم که نه من کلمه غرور را درست می شناسم و نه خیلی از اطرافیانم که آن را در حرفهایشان به کار می برند. با خودم گفتم مگر می شود چیزی در آن واحد هم خوب باشد هم بد؛ پس چرا فلان رفتار من از نظر فردی غرورآمیز است و ملامت شدنی و از نظر کس دیگری نشاندهنده خودباوری و ستودنی! یا چرا رفتارهای خاص فلان آدم در چشم من خوب و مطلوب و نشانه اعتماد به نفس جلوه می کند اما در چشم دوستم غرورآمیز و نامطلوب یا برعکس. این شد که تب پیدا کردن جواب این سوالات و حل این معما به جانم افتاد.

 

در آرزوی رسیدن به جواب در مرحله اول تلاش کردم از زاویه اخلاقی به غرور نگاه کنم و در این حوزه معنای دقیقش را جستجو کنم و در این مسیر به جاهایی هم رسیدم اما مرحله دوم این پرسشگری من مواجه شد با دوره تحصیلم در کارشناسی ارشد مشاوره و دید انسان شناسانه ای که مطالعات و تأملاتم در متون روانشناسی به من داد ذهن آماده من را سرانجام به جایی برد که توانستم با اطمینان و به طور شفاف و کاربردی درباره ویژگی های غرور فکر کنم و حرف بزنم و تفاوت بین غرور و اعتماد به نفس را هم برای خودم و هم برای دیگران تعریف کنم. در واقع به دست آورد گرانبهایی رسیدم که متاسفانه در متون اخلاقی سنتی چندان قابل دست یابی نیست و به دلیل زبان ناملموسش – که غالبا تجربی و شخصی است و نه جامع و علمی- حتی گاهی به ابهام و سردرگمی شما دامن می زند.

  

نمی دانم رسیدن به تعریف درست از غرور یا هر خصوصیت اخلاقی دیگر برای شما چقدر اهمیت دارد اما این را می دانم که اگر ندانید فلان صفت اخلاقی چیست و به چه حالتی از بودن شما اطلاق می شود و در عین حال مثلا ادعا کنید که: "من فلان ویژگی را دارم یا ندارم یا چقدر دارم" -جسارتا- مثل خیلی ها فقط حرف زده اید! حرفی که پشتوانه ای از علم و آگاهی ندارد. بنابراین ارزیابی شما درباره خودتان هرچه که باشد دلیل و شاخص معتبری برای پیش بینی رفتارهای بعدی و زندگی آتی شما نیست. پس اگر خودسازی را وظیفه خود می دانید و دنبال رفع مشکلات اخلاقی خودتان هستید و در عین حال نمی خواهید در دام چنین ادعاها و تصورات بی پایه ای بیفتید قبل از هر حرکتی در این مسیر به این نکته طلایی که یکی از حقایق بزرگ دنیای انسانهاست توجه کنید:

  

 

همه صفات انسانی در سیستم ارزشگذاری -به طور بالقوه- یک ماهیت دو قطبی دارند. به این معنی که یک خصوصیت خوب می تواند با تغییراتی به یک صفت بد تبدیل بشود در حالی که شکل ظاهری رفتار انسان در هر دو حالت تقریبا یکسان باشد. یعنی همان رفتاری که از شخصی سر می زند و با شرایط خاصی حکم سخاوت و بخشندگی دارد می تواند با شرایط دیگری و در مورد همان شخص حکم اسرافکاری، خودنمایی یا فخرفروشی یا... پیدا کند. می شود گفت همه مفاهیم اخلاقی روی برداری قرار دارند که به دو سر ارزشی مثبت یا منفی می رسد و سختی کار در این است که معمولا شرط اصلی برای تعیین موقعیت ارزشی یک رفتار روی این بازه، خصوصیات بیرونی آن نیست بلکه ویژگی های درونی آن است. تن صدای بالا موقع صحبت کردن با کسی می تواند از احساس غرور شما آب خورده باشد همانطور که می تواند به اعتقاد و باور قوی شما نسبت به گفته هایتان برگردد. چه کسی و چه طور می تواند خوب یا بد بودن این رفتار را تعیین کند؟ حکایت غرور هم چنین حکایتی است.

   

 

فعلا به این مقدمه مهم بیاندیشید تا بعد...

  

(ادامه دارد) 

نظرات و پاسخ های خوانندگان

جواب فرهادی: 

با سلام 


 من سعی میکنم مطالبی که در این زمینه به ذهنم میرسند رو بنویسم. تصوری که از ادم های مغرور دارم ممکنه مثلا به زمانی برگرده که در حال اظهار نظر در مورد مساله ای بودم و اون فرد به سرعت سعی کرده نظر خودش رو القا کنه و بگه اصلا اینطوری که تو میگی نیست و تجربه ی من یا نظر من هست که درسته. این مساله درحالی هست که ممکنه اون عقیده درست باشه ولی نه در همه ی موارد. 


 من فکر میکنم تفاوت غرور و اعتماد به نفس این هست که اگر فردی اعتماد به نفس نداشته باشد دچار خود کم بینی می شود و در کارهایش به موفقیت نمیرسد اما اگر غرور داشته باشد به این علت که خیلی به درستی عقاید و رفتارها و افکارش اعتماد دارد دچار خطا می شود و وقتی هم که نادرست بودن رفتار و افکارش رو قبول نکند موجب می شود که دیگران برای او اعتبار و احترامی قائل نباشند. زیرا هر انسانی ممکن است اشتباه کند من فکر میکنم در روابط ما با یکدیگر ان قدر زوایای پنهان و پیچیده وجود دارد که ممکن است یک زمانی به این نتیجه برسیم یک جای کار را اشتباه کردیم که ممکن است تا آن زمان حتی به ذهنمان هم خطور نمیکرد که ممکن است این جای کارمان ایراد داشته باشد و وقتی دچار غرور باشیم و نخواهیم آن مساله یا رفتار را درست کنیم باز هم در موقعیت های مشابه دچار اشتباه خواهیم شد. 


 اعتماد به نفس به انسان کمک می کند با اتکا به قدرت تصمیم گیری عقلانی خود به انجام کارهایش بپردازد ولی غرور ممکن است کاری کند که انسان متوجه اشتباهاتش نشود.
این ها درک و دریافت من از غرور و اعتماد به نفس بود. 


منتظر نظرات دیگران و شما در این زمینه هستم. 

 

 

جم: متشکرم

لطفا در این بحث شرکت کنید!

یادم است یکی از سوال هایی که در دوره نوجوانی در ذهنم شکل گرفت و سال های زیادی گذشت تا توانستم جوابش را پیدا کنم این بود که "دقیقا چه تفاوتی بین غرور و اعتماد به نفس هست که اولی را ناپسند می دانند و دومی را پسندیده؟" سوالی که کم کم متوجه شدم خیلی از افراد دیگر هم دچارش هستند. بعضی از پرسش ها شاید ارتباط زیادی با زندگی روزمره آدم نداشته باشند اما اگر برای سوالاتی مثل این پاسخ شفافی پیدا نکنیم احتمالش زیاد است که به قول معروف "یا از این ور بوم بیفتیم یا از آن ور بوم" و دست آخر هم هیچوقت به ارزیابی درستی از رفتار خودمان نرسیم.  

 

من برای اینکه بفهمم غرور چیست و چرا بد است زمان نسبتا زیادی را صرف کردم ولی دوست دارم کسانی که صادقانه به دنبال حل این معما هستند زودتر و آسانتر به جواب برسند. برای همین اگر بتوانم در این باره مطالبی را بنویسم که حداقل برای برداشتن اولین گام در این مسیر گویا و روشن کننده باشد و ذهن خواننده را در جهت صحیحی قرار بدهد بسیار خوشحال و شاکر خواهم شد. 

 

 

یکی از مهمترین اصول کار من در کارگاه هایم پرسیدن انواع سوالات مقدماتی و وادار کردن اعضای گروه به بارش مغزی قبل از ورودم به بحث اصلی است. یکی از فواید عالی این کار این است که قبل از اینکه حرف خودم را بزنم از این طریق می توانم از محتوای ذهن مخاطبم مطلع شوم و مطالبم را به سمت و سویی که او نیاز دارد جهت بدهم و در نقش یک گوینده صرف ظاهر نشوم که قرار است در زمان مشخصی سخنرانی مشخصی را ارائه بدهد و بس. لذا می خواهم از شما دوستانی که این یادداشت را می خوانید تقاضای همکاری کنم تا با فکر کردن و جواب دادنتان به سوالات زیر –به هر اندازه ای که می توانید-  خود شما زمینه و مقدمه خوبی را برای وارد شدن و پرداختن به این موضوع مهم و کاربردی فراهم کنید. و اگر به هر دلیلی نمی توانید پاسخ بدهید یا انگیزه ای برای این کار ندارید باز هم واکنش بدهید چون بازخورد شما هرچه که باشد برای من مفید خواهد بود؛ حتی اگر از نوشتن در این باره منصرفم کند!

  

 

و اما پرسش های مقدماتی:

 

-         از نظر شما این موضوع چقدر اهمیت دارد و چرا؟

-         آیا شما تا به حال با این مسئله درگیر بوده اید؟ اگر جوابتان مثبت است، از چه نظر و چطور؟

-         اساسا شما چه تعریفی از غرور دارید و فکر می کنید چه فرقی با اعتماد به نفس دارد که باعث می شود اولی را بد بدانیم و دومی را خوب؟

-         آیا این مهم است که انسان خودش را از دچار شدن به غرور محافظت کند؟ اگر بله، به چه دلیل؟

-         شما ریشه غرور را در چه می بینید و فکر می کنید در چه صورت کسی دچار این صفت می شود؟

-         خودتان را فرد مغروری می دانید؟ به چه دلیل؟

-         تا به حال از غرور کسی لطمه دیده اید؟ اگر بله، درباره تجربه تان کمی توضیح دهید.

-         آیا ارزش دارد یک نفر برای درمان غرورش سال ها وقت و انرژی صرف کند؟  

قصدم این است که برای سهولت خواندن، پاسخ های شما را در صفحه اصلی وبلاگ قرار بدهم. چنانچه کسی ترجیح می دهد به طور ناشناس در بحث شرکت کند، اطلاع بدهد تا صرفا پاسخش را با نام مستعارش منتشر کنم. 

 

 

پیشتر، از همه دوستانی که در این گفتگوی مفید شرکت می کنند، صمیمانه سپاسگزاری می کنم و آماده دریافت هر نوع نظر و پیشنهادتان هم هستم.

خطاها ارزشمندند

    

همیشه درک ما از واقعیت های دور و برمان در معرض خطاست و کسی از این قاعده مستثنی نیست (مگر اینکه روی تربیت ادراک خود بسیار کار کرده باشد). برای من بارها پیش آمده که از ظاهر رفتار شخصی به سرعت برداشت و قضاوتی کرده ام که بعدا خلافش ثابت شده و من را متاسف کرده است. اگر نگویم همیشه اما در خیلی از موارد این خطاها دردسرساز می شوند و هزینه هایی را حداقل به لحاظ عاطفی به ما تحمیل می کنند. این طور خطاها معمولا به خطاهای شناختی معروف هستند و درباره آنها بسیار گفته و نوشته شده است. اما در این یادداشت دلم می خواهد توجه شما را به زاویه متفاوتی از این موضوع جلب کنم؛ «تحلیل شخصیت خود از منظر خطاهای شناختی ای که معمولا دچارشان می شویم». 

  

اینکه به بد بودن خطاهای شناختی فکر کنیم و به حال خودمان تاسف بخوریم که چرا در فلان موقعیت سطحی یا شتابزده رفتار کردم و دچار خطا شدم و بعد تصمیم بگیریم که دیگر در این تله شناختی نیفتیم، خوب است اما برای خودسازی و اصلاح رفتار کافی نیست. یعنی باز هم ممکن است علی رغم خواست قلبی خود گرفتار اشتباه مشابهی شویم. به نظر شما علتش چیست و راه حل مطمئن کدام است؟ 

 

پیشنهاد می کنم قبل از خواندن ادامه مطلب سعی کنید خودتان پاسخ این پرسش را پیدا کنید.

به چه جوابی رسیدید؟ فکر نمی کنید همه برداشت ها و ادراکات شما در طول زندگی – درست یا نادرست- براساس الگوهای نسبتا ثابتی ایجاد می شوند؟ الگوها یا مدل هایی که گاهی گزاره های ذهنی شما هستند و گاهی گزاره های شرطی عاطفی. اجازه بدهید فعلا به دسته اول (گزاره های ذهنی) بپردازیم. 

 

مثلا فرض کنیم یکی از گزاره های ذهنی شما این است که داشتن امکانات رفاهی بیشتر مساوی است با احساس خوشبختی بیشتر یا داشتن صورت و ظاهر خندان و بشاش نشاندهنده روان شاد است. حالا با چنین پیش فرض هایی در برخورد با شخصی که هر دو این ویزگی ها را داراست (به ویژه برخورد اول) چه قضاوتی خواهید کرد؟ احتمالا این قضاوت هرچه که باشد نباید از این تصور که او فرد خوشبختی است جندان دور باشد. درست است؟ 

 

بیایید با هم تمرینی را انجام دهیم (الان یا در یک زمان مناسب دیگر):

سعی کنید قضاوت های خود را در طول یک دوره زمانی به یاد بیاورید (البته فعلا منظور ما قضاوت های اشتباه است). سپس عناصر و نشانه های تکراری را در آنها پیدا کنید. و در نهایت تا جایی که می توانید از روی این نشانه ها خط مشی ذهنی خود را ردیابی کنید. اگر این فرآیند را درست طی کرده باشید حالا شما به گوشه هایی از شخصیت خودتان دسترسی پیدا کرده اید و این موفقیت ارزشمندی است! با این کار علاوه بر اینکه شانس زیادی برای اصلاح منش فکری تان و تکرار نکردن خطاهای مشابه به دست آورده اید، گام مهمی را در مسیر خودشناسی و تحلیل خود برداشته اید. 

  

شکی در این نیست که خودشناسی در کل، فرآیند بسیار پیچیده و دشواری است و نمی شود به سادگی ادعایش را کرد اما جزئی که نگاه کنیم می بینیم از طریق گام های کوچک و مهمی از این دست می توانیم به این هدفی که دور از دسترس به نظر می آید نزدیک شویم. 

 

خوب که فکر کنیم می بینیم آدمیزاد قبل از ایجاد هر تغییری در زندگی اش حداقل تا اندازه ای نیازمند شناختن خودش است. پس به دوستانی که اهل رشد کردن و بهتر شدن هستند یا دائما خیال خودسازی در سرشان دارند توصیه می کنم حتما از این منظر به موضوع نگاه کنند. من هم با اشتیاق منتظر گرفتن بازخوردهای شما و بحث و گفتگو پیرامون آنها هستم.  

 

موفق باشید    

حقیقت و واقعیت

 

شاید تا به حال به این نکته فکر کرده باشید که خیلی از مردم آنقدرها که وانمود می کنند شاد نیستند و زندگی رضایت بخشی ندارند اما در ظاهر طوری رفتار می کنند که انگار حال و روزشان خیلی بهتر از بقیه است. اینکه چرا آنها سعی می کنند ما در موردشان چنین تصوری داشته باشیم یک حرف است و اینکه چرا ما دائما دچار چنین تصوراتی می شویم بحث دیگری است... 

 

برای من بارها پیش آمده بعد از پایان جلسه مشاوره و خارج شدن مراجعم از اتاق این فکر از ذهنم گذشته که: " اگر این شخص وضعیت عمومی زندگی خودش را در معرض دید و اطلاع سایرین قرار بدهد و فقط چیزهایی را پنهان کند که به مشاورش می گوید ممکن است کسی باور کند که این آدم احساس خوشبختی نمی کند؟" و به خودم پاسخ داده ام که: "جز تعداد کمی، بقیه مردم او را حتما خوشبخت می دانند." به نظر شما چرا چنین است؟ 

 

حالا می خواهم جای شخصیت های قصه را عوض کنید. شما همان شخصی هستید که فقط کسی مثل مشاورتان می تواند بفهمد که احساس خوشبختی نمی کنید اما بقیه تصور دیگری درباره شما دارند. فکر می کنید چرا مردم به احساس واقعی شما توجهی ندارند و اوضاع زندگی شما را خیلی خوب ارزیابی می کنند؟ 

 

و سوال آخر: می دانید ذهن شما برای ارزیابی و قضاوت کردن درباره زندگی مردم و خوشبخت بودن یا نبودن دیگران براساس چه الگویی عمل می کند؟ 

 

اگر قرار باشد روزهایمان یکی پس از دیگری بگذرد و ما بی توجه به خطاهای شناختی ای از این دست به زندگی ادامه بدهیم و این موضوع را به طور عمیق درک نکنیم که دائما در معرض تاثیرات منفی چنین خطاهایی هستیم هیچ وقت برای پایان دادن به آنها کاری نخواهیم کرد. برعکس اگر نسبت به آنها حساس بشویم اولا، می توانیم آثار مخرب و زنجیره وار این خطاها را در زندگی مان رصد کنیم و ثانیا، به قصد بالاتر بردن سطح رشد و عقلانیت خود و دور شدن از چنین تله هایی قدمی برداریم. 

 

مگر نه این است که ما آدم ها برمبنای نوع درکمان از جهان هستی و محیط زندگی و واکنش دادن به واقعیت هایی که توسط ما درک میشود عمرمان را سپری می کنیم؛ پس چرا نباید بیشتر از اینها به درستی و نادرستی برداشت های خود اهمیت بدهیم و حداقل شده برای یک بار به مرور مشکلاتی بپردازیم که تا امروز به خاطر خطای شناخت خود دچارشان شده ایم و شاید بعد از گرفتار شدن برای لحظاتی هم آهی از سر یک هوشیاری کوتاه و گذرا کشیده ایم. اما چه بسا به آهی بسنده کرده ایم و دوباره روز از نو و در دامی مشابه افتادن از نو! اشتباه نکنید قرار نیست همیشه این دام ها خیلی بزرگ باشند گاهی مجموعه به هم پیوسته ای از اشتباهات کوچک دوره ای بزرگ از زندگی ما را شکل می دهد.  

     

دوست دارم بارها و بارها درباره انواع خطاهای شناختی که دامنگیرشان هستیم بنویسم و به اندیشیدن بیشتر پیرامون آنها دعوتتان کنم. 

به امید حق...         

یک سوال مهم!

 

قبل از هر حرفی از لطف همه دوستانی که در این چند روز به وبلاگم سر زدند و درباره مطالب اظهار نظر کردند یا این وبلاگ را معرفی کردند بسیار سپاسگزارم. 

 

در یادداشت امروزم دوست دارم سوال خیلی مهمی را با شما به اشتراک بگذارم. چه لطف کنید و پاسختان را ارائه بدهید چه اینکه در خلوت ذهن خودتان به کنکاش بپردازید از شما متشکرم.  

اخیرا در فاصله حدود 2 ماه مشاوره با دو زوجی داشتم که در دوره عقدشان – که فقط چند ماه از عمر آن می گذشت - به سر می بردند. با اینکه آنها از لحاظ مسائلشان با هم متفاوت بودند اما نتیجه کار ما در جلسه آخر مشابه بود. تصمیم به جدایی! چیزی که حتی برای من - که ظاهرا به خاطر تجارب حرفه ایم نباید چندان تحت تاثیر قرار بگیرم – خیلی متاثر کننده و تاسف آور بود، به طوری که لحظه ای از ذهنم گذشت که اگر زمان به عقب برگردد از پذیرفتن آنها امتناع می کنم و به همکار دیگری ارجاعشان می دهم تا چنین لحظاتی را تجربه نکنم.صحنه های تلخی از جلسات آخر در ذهنم باقی مانده که گهگاه برایم یادآوری می شود. حرف های پراحساسی که از سر آگاهی و تجربه ای می زدند که ای کاش قبل از تن دادن به چنین تعهدی به آن رسیده بودند... اشک های پر از حسرتی که بی اختیار از چشمهای آنها جاری بود... احساس گنگ ناباوری که در چهره های هر دوشان دیده می شد... غم سنگینی که ترجیح می دادند در حضور همدیگر پنهانش کنند اما برای من کاملا آشکار بود... و تصاویر دیگری از این دست که متاسفانه همه واقعی و غیر خیالی هستند.   

جدا شدن بعد از فقط چند ماه زندگی مشترک یعنی یکباره سوت پایان به صدا درآمدن در زمانی که هنوز این دختر و پسر آرزومند با خاطره های خوب و رومانتیک روزهای اول فاصله چندانی نگرفته اند و هنوز دارند به همدیگر و آینده قشنگی که در ذهنشان ترسیم کرده اند، فکر می کنند. به همین دلیل هم در چنین مواردی شدت ناباوری، زیاد و تحمل ناکامی خیلی سخت است. اما بعد از همه این حرف ها می خواهم روی دیگر این سکه را ببینیم. به نظر شما اگر خانه ای از پایبست ویران است بهتر نیست که هرچه زودتر - و نه بعد از سال ها رنج کشیدن و آسیب دیدن - خراب شود؟! 

این بچه ها اگرچه با سختی و ناباوری زیاد اما سعی کردند تصمیم درست را برای زندگیشان بگیرند و تصمیم نادرست چند ماه پیششان را جبران کنند یا بهتر است بگویم؛ این دیوار کج را بالاتر نبرند

 

 

به نظرم اینکه ما آدم ها در زندگی تصمیم های غلطی می گیریم که بعضی وقت ها هزینه های سنگینی را به ما تحمیل می کند چیز خیلی عجیب و غریبی نیست. آخر، از آدمیزاد اشتباه سر می زند.آنچه که خیلی عجیب و ملامت کردنی است پافشاری و سماجت غیرمنطقی برای ادامه دادن مسیر اشتباه است، یا به شکل دیگری از یک سوراخ دو بار و چند بار گزیده شدن است.  

تا حالا به این سوال فکر کرده اید که: چرا گاهی آدم با وجود اینکه شواهد زیادی دال بر این وجود دارد که راه را تا اینجا اشتباه آمده است، حاضر به تغییر و اصلاح نیست؟ چرا حتی ممکن است این شواهد را هم نادیده بگیرد؟ 

هیاهوی درونت را می شنوی؟

اگر می خواهید از حال خودتان بی خبر نمانید، اگر می خواهید به سطحی از خودآگاهی برسید که ارتباط با دنیای بیرون نه تنها شما را گیج و سردرگم نکند بلکه نسبت به ارتباط و تعاملات دائمی درون و بیرون خود آگاه باشید و بتوانید آنچه را که جریان دارد مشاهده کنید باید از عهده یک کار به خوبی برآیید و آن «گوش دادن به صدای درون» است.

از لحظه ای که از خواب بیدار می شوید تا لحظه ای که دوباره به خواب بروید ذهن شما پیوسته مشغول فعالیت و کشمکش است و بخش های مختلف درون شما با همدیگر در حال گفتگو و بحث و جدل هستند. محتوای این گفتگوها پر از پیام هایی است که می تواند شما را از حال خودتان و مشکلات و کشمکش هایی که با خود دارید آگاه کند و سرنخ های ارزشمندی را برای به صلح رسیدن بیشتر با خود و زندگی به دست شما بدهد. مسلما هیچکس از اینکه به قرار و آرامش بیشتری برسد بدش نمی آید اما از آنجا که افراد معمولا راه رسیدن به آن را نمی دانند و رابطه بین این "خودگویی های درون" و احساس آرامش را کشف نکرده اند، سعی چندانی هم برای شنیدن این صداهای نزدیک اما ناآشنا نمی کنند.

اگر می خواهید مثل اکثر آدم ها از خودتان و دنیای پرهیاهوی درونتان بی خبر نمانید، این توصیه ها را تا جایی که می توانید به کار ببندید: 

 

-سعی کنید به احساسی که در لحظه دارید توجه کنید و تغییر احساستان را رصد کنید

-بعد از اینکه متوجه احساس خاصی شدید آن را نامگذاری کنید. کلمات از مهمترین ابزارهای شما برای خودشناسی هستند

 

-اگر آنقدر آرام نیستید که از عهده توصیه های قبل برآیید، باید قبل از هر چیز با توجه به شرایطی که در آن قرار دارید و روش هایی که می شناسید خود را به حدی از آرامش برسانید. 

-اگر در درون خود مشغول گفتگو هستید به صدا و محتوای آن خوب توجه کنید. کلمات و جملاتی که رد و بدل می شود را بشنوید

-معمولا رد پای ناخودآگاه در صداهایی است که از کنارشان بی تفاوت رد می شویم. سعی کنید هیچ صدایی را نشنیده نگیرید

-اگر سرعت خودگویی ها به حدی است که از تعقیب کردن آنها جا می مانید از قلم و کاغذ کمک بگیرید و لااقل کمی از آنها یا کلید واژه ها را بنویسید. 

-حتی در شلوغ ترین اوقاتتان هم از مشاهده خود و گوش دادن به خود غافل نشوید، حتی شده به اندازه چند دقیقه. اتفاقا در چنین مواقعی بیشترین پیام ها دستگیرتان می شود

-تاکید می کنم همه صداهایی که می شنوید مهم هستند. پس به هیچ وجه آنها را –در واقع، خودتان را- سانسور نکنید

 

-حرف ها و پیام های تکراری را جدی بگیرید چون به احتمال زیاد گزاره ها و الگوهای ثابت ذهنی شما هستند که دائما خواسته یا ناخواسته زندگی شما را شکل می دهند. به عبارتی همین ها ذرات تشکیل دهنده زندگیتان هستند! 

-سعی کنید به طور همزمان هم کلمات را بشنوید هم احساسات همراه با آنها را. درون شما معجونی از هر دو اینهاست و افکار شما (که خود را در قالب گفتارهای درونی نشان می دهند) و عواطف و احساساتان یک رابطه دائمی دوطرفه با همدیگر دارند.  

امیدوارم هر روز بیشتر از دیروز از حال خودتان باخبر باشید 

چه خبر؟ از عقلانیت چه خبر؟

چقدر خوب است که در زندگی همه چیز تحت کنترل ما آدمها نیست و کارها همیشه آن جوری که ما دلمان می خواهد پیش نمی رود. چقدر باید سپاسگذار باشیم که خیلی از نیت های ما در دنیای بیرون محقق نمی شود و به همه خواسته ها و آرزوهایمان دست پیدا نمی کنیم. خلاصه که  مایه خوشبختی است که اداره کائنات به ما سپرده نشده! اگر بپرسید چرا، می گویم، به هزار و یک دلیل روشن که فعلا برای اثبات حرفم یکی از آنها کافی است.

اکثر ما آدم ها خیلی بیشتر از آن چیزی که خودمان تصورش را داریم براساس هیجانات و احساساتی زندگی می کنیم که پشتوانه عقلانی و منطقی ندارند. باوجود اینکه کسی را نمی توان پیدا کرد که در مورد رفتارهایش ادعای عقلانیت نکند اما معمولا انواع و اقسام هیجانات سطحی یا عمیق درونی مان هستند که- اغلب ناآگاهانه - در طول شبانه روز کنش ها و واکنش های ما را شکل می دهند. فقط محض نمونه به این مثال ها توجه کنید.

چیزی را دست کسی می بینیم و دلمان می خواهدش؛ کسی درباره چیزی که خودمان داریم حرف ناجوری می زند و متوجه می شویم که آن را دیگر مثل قبل نمی خواهیمش؛ بعد از کلی بررسی تصمیم به انجام کاری می گیریم اما یکباره یک ترس نامعلوم به سراغمان می آید و از انجامش منصرف می شویم؛ مسیری را که قبلا رفته ایم و سر از مقصدی درنیاورده ایم ادامه می دهیم فقط به این دلیل که آشناست و احساس امنیت می دهد و راه تازه ای را امتحان نمی کنیم چون ناآشنا و ترسناک است؛ اشتباهی را که قبلا مرتکب شدیم و ضررش را دیدیم به دلیل اینکه دل کسی را به دست بیاوریم به سادگی دوباره تکرار می کنیم؛ آدم های دور و برمان را یکی یکی از خودمان دور می کنیم چون محبتی که انتظارش را داریم از آنها دریافت نمی کنیم؛ چشممان را بر روی خیلی از خوبی ها و نعمت ها می بندیم چون ما را آنطور که باید هیجان زده نمی کنند؛ بعضی وقت ها به خاطر شانسی که غیرمنتظره به سراغمان آمده مضطرب می شویم چون اصلا از غافلگیر شدن خوشمان نمی آید؛ گاهی در عرض یک چشم به هم زدن حال خوبمان به احساس ناامیدی و افسردگی تبدیل می شود چون قبلش یاد آرزویی افتاده ایم که محقق نشده یا دعایی که هنوز برآورده نشده؛ یکباره محبتی را از عزیزترین کسمان دریغ می کنیم چون یادمان میافتد چند وقت پیش رفتاری کرد که باعث رنجشمان شد؛ بعضی وقت ها حاضر می شویم به سادگی قید اخلاق و ادب را بزنیم چون مزاحم لذتی شده اند که دوست نداریم از دستش بدهیم...

شکی در این نیست که آدمیزاد به احساس و عواطفش زنده است و  همیشه رد یک احساس را پشت هر حرکت او می توان دید. اما نکته اینجاست که باید ببینیم آن احساس، برآمده از چه فکر و منطقی است؟ آیا نگرشی که موجب این هیجان شده یا آن را تقویت کرده است، نگرشی عقلانی و قابل دفاع است؟ آیا در لحظه ای که دچار احساس خاصی می شویم از آنچه به طور درونی در حال وقوع است واقعا آگاه هستیم؟ آیا الگوهای هیجانی تکراری و ثابت خود را که غالبا منشأ رفتارهایمان می شود، می شناسیم؟

واقعیت این است که باید خواستن ها و نخواستن ها، دلم می خواهد ها و دلم نمی خواهد ها و همه فعل و انفعالات هیجانی خود را تا حد امکان در سطح آگاهی و هوشیاری نگه داریم تا دنیایی که برای خود می سازیم یا آرزوی ساختنش را داریم چیزی نشود که روز دیگری بخواهیم از آن فرار کنیم یا آه حسرت بکشیم که ای کاش خدا هرگز اختیار انتخاب کردن به من نمی داد!!            

دوست داشتن، عین زندگی کردن است

این یادداشت را با الهام از بخشی از کتاب "رویابین در نبرد با ترس" از نویسنده محبوبم دکتر باربارا د آنجلس می نویسم و می دانم در چند سطر به هیچ وجه نمی توان حق این مطلب را ادا کرد اما به نظرم به زیبایی اش میارزد که اگر شده قدر نیم نگاهی به آن بپردازیم.

به نظر شما چرا معمولا از دوست داشتن و عشق ورزیدن تصوراتی شاعرانه و افسانه ای داریم نه ملموس و واقعی؟ چرا وقتی صحبت از عشق می شود باید به خودمان فشار بیاوریم تا شاید تصویری در ذهنمان ایجاد شود که به فهمیدن مطلب کمک کند؟ چرا از شنیدن چنین واژه هایی بی مقدمه دچار هیجان مثبت نمی شویم و گرمای نهفته در آنها را احساس نمی کنیم؟

به نظرم یکی از دلایل مهم آن جایگاه دوست داشتن و عشق ورزیدن در زندگی ماست.  

گاهی دوست داشتن را معادل تکبر و خودپسندی می گیریم و از آن دوری می کنیم.

گاهی آن را معادل حمایت کردن از دیگران و برآوردن نیازهایشان می بینیم.

گاهی به آن به عنوان یک ابزار موقتی برای پیش رفتن مناسبات اجتماعی خود نگاه می کنیم و ادعایش را می کنیم.

گاهی در کمال حیرت آن را "دچارشدنی" می یابیم و تا مدتی که دچارش هستیم از داشتنش لذت می بریم تا وقتی که این مدت سر آید.

گاهی تصمیم می گیریم که هروقت سرمان خلوت تر شد و امکاناتمان بیشتر، جایی هم برای عشق و دوست داشتن باز کنیم.

گاهی هم البته از شنیدن اینطور حرف های رمانتیک حالمان بد می شود و تصمیم می گیریم دچار اینطور افکار زائد و مزخرف نشویم!

اما تجربه دوست داشتن اگر از درونی پاک و وارسته از انواع آلودگی های نفسانی نشات بگیرد پدیده ای است که جایگاهی والاتر از همه اینها دارد و حضورش در زندگی، عین زندگی است.  

عشق چیزی نیست که از کسی بگیریم یا به کسی بدهیم، مقامی است که یا در آن قرار داریم یا نداریم. 

اکثر ما معتقدیم که قبل از عاشق بودن نیاز به داشتن رابطه ای صمیمانه داریم. فکر می کنیم وجود شخصی دیگر ضروری است! در حالی که قبل از هر رابطه اثرگذاری لازم است در مقام عشق باشیم.  

   

باربارا می گوید:

گاهی از دوست داشتن خود خودداری می کنیم، چون بیم آن داریم که از خود راضی شده یا قادر به دوست داشتن دیگران نباشیم. در حالی که عکس این ماجرا مصداق دارد. وقتی خود را دوست دارید، به دیگران اجازه می دهید تا آنان نیز خود را دوست بدارند. 

فردی درباره معلم معنوی من نوشته بود: "او آنقدر خود را دوست دارد که در حضور او دوست نداشتن خود دشوار است."  

این نکته ای است که درباره همه انسان های بزرگ مصداق دارد. آن چنان عشقی از وجودشان طنین انداز است که ما نیز در حضورشان احساس خوبی نسبت به خود پیدا می کنیم. تصمیم می گیریم تا نسبت به خود احترام بیشتری قائل باشیم. تماس یافتن با عشق خود را آغاز می کنیم...

هوا بوی ناامنی می دهد

تا بحال به تفاوت احساس خودتان قبل و بعد از شروع کردن یک ارتباط ساده با شخص دیگری توجه کرده اید؟ تا بحال به این موضوع فکر کرده اید که ما آدم ها چقدر کنار همدیگر احساس امنیت می کنیم یا برعکس چقدر از همدیگر می ترسیم و از کنار هم قرار گرفتن احساس ناامنی می کنیم؟ معمولا جواب این سوال نسبی است و خواهیم گفت: بستگی دارد این شخص چه کسی باشد. حالا یک گام جلوتر برویم.

فکر می کنید شما به عنوان طرف رابطه چطور آدمی هستید؟ آیا اطرافیان شما از بودن با شما احساس راحتی می کنند یا در تمام مدت مراقب هستند که مبادا با حرفی یا رفتاری بهانه ای به دست شما بدهند و ناراحتی و کدورت تازه ای ایجاد شود؟ متاسفانه خیلی از ما به آزردن همدیگر عادت کرده ایم و این عادت آنقدر شدید شده و در شخصیتمان رسوخ کرده است که اصلا متوجه بودنش نیستیم. عجیب تر اینکه طرف مقابلمان هم شاید دیگر متوجه آزردگی اش نمی شود. آخر او هم به رنجیدن و ناراحت شدن عادت کرده است. واقعیت تلخ و تکان دهنده ای است! شاید از خودتان بپرسید: چطور ممکن است کسی به آزرده شدن عادت کند و احساس درد نکند؟! نکته اینجاست که ما آدم ها مهارت زیادی برای تطبیق کردن با محیطمان داریم و اگر روش صحیح سازگاری را نشناسیم خود به خود به سراغ روش های نادرست می رویم. یکی از این تکنیک های محافظت کننده پیچیده این است که برای پیشگیری از رنجش احتمالی، از لحظه ای که ارتباطی را آغاز می کنیم- شاید حتی یک مکالمه ساده - و پیش از فکر کردن به هر چیزی که در این ارتباط به دنبالش هستیم ناخودآگاه همه سیستم عصبی ما شروع می کند به ترسیدن و گارد گرفتن و مراقب بودن تا جایی که بین ما دو نفر آنقدر فاصله روانی ایجاد شود که به احساس امنیت برسیم! غافل از اینکه این واکنش نامحسوس ترس آلود و اضطراب زا بدون آنکه نشانه آشکاری بروز دهد چنان لطمه ای به آرامش ما می زند که در وضعیتی بدتر از قبل قرار می گیریم. به عبارت ساده تر برای داشتن یک تماس و ارتباط چند دقیقه ای، به اجبار سهمی از احساس امنیت و آرامش درونی خود را از دست می دهیم. معامله ای زیان بار برای هر دو طرف. چرا که احساس آرامش حکم پول را ندارد که مبادله آن پرداخت کننده را ندار و دریافت کننده اش را دارا کند بلکه در حکم هوای پاکست که هیچ فرقی نمی کند چه کسی آن را آلوده می کند آنچه قطعا اتفاق می افتد تنگ شدن تدریجی نفس های ماست که چاره ای نداریم جز استشمام اینهمه آلودگی.